تورا گم کرده ام امروز و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگین اند و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند نمی دانی چه غمگین اند عصای دست پیری بود برایم دستهای تو چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تونمی دانم چه خواهد شد فقط بی تاب و دلگیرم کجاماندی که من بی توهزاران بار در هر لحظه می میرم
کاش به اشکهای کودکانه ام رحم می کردی
کاش توراز درونم را می دیدی و سفر را فراموش می کردی!!! کاش هنوز در کنارم بودی و تو را در لحظه لحظه زندگی ام حس می کردم
تا که بودیم نبود کسی کشت مارا غم بی همنفسی