سلام دوستان
امید وارم که خوشتون بیاد
بدترین درد این نیست که عشقت بمیره
بدترین درد این نیست که به اونی که دوسش داری نرسی
بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزن
بدترین درد این نیست که عاشق یکی باشی و اون ندونه
درد اینه که یکی بمیره،
اون وقت بفهمی دوست داشته
اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و
تو گفتی که من رو فراموش کن
ولی فراموش کردن تو یعنی مرگ
تو گفتی که منو دوست نداری
ولی وقتی که خواستی بری اشک ریختی
تو گفتی که من رو فراموش کردی
ولی هروز از پشت پنجره به من نگاه می کردی
تو گفتی که ما مال همدیگه نیستیم
ولی هر شب به شک های من خیره می شودی
تو می گفتی که عاشق کسی دیگری هستی
ولی تو به همه نه می گفتی
تو وقتی دیدی که من بی تو نمی تونم زندگی کنم
به من سنگ زدی تا که از بام پرگشم و برم
بال هایم شکست پرهایم خونین شد ولی عشق تو کمتر نشد
تو من را تو شب تاریک زندان کردی تا تو را فراموش کنم
ولی با چشمان تاریک تو را بیشتر شناختم
گفتی که ازاین شهر برو ویادم را ازذهنت پاک کن
ولی نه نمی تونم تو را فراموش کنم حتی با سفر
پس تو بار سفر زشهر بستی ومن را با عشقت تنها گذاشتی
من هم بد از تو از دیار پر کشیدم چون شهر بی تو مثل خرابه هاست
و حال از تو فقط یک دفتر به جا مانده پر از شهر های عاشقانه
ولی با این حال تو را فراموش نکردم و یک لحظه آتش عشقت را خاموش
دوستت دارم ای عشق بی پایان
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست میدارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستت به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند