سلام دوستان

امید وارم که خوشتون بیاد

 

 

بدترین درد این نیست که عشقت بمیره

بدترین درد این نیست که به اونی که دوسش داری نرسی

بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزن

بدترین درد این نیست که عاشق یکی باشی و اون ندونه

درد اینه که یکی بمیره، اون وقت بفهمی دوست داشته

 

کاش فاصلمون اینقدر زیاد نبود
کاش همیشه قلبمون عاشق می موند
 
کاش در دهکده ی عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
 
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دل های مسافر ، هر شب
روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود
 
کاش دریا کمی از درد خودش کم میکرد
قرض میداد به ما هر چه پریشانی بود
 
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
 
مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
 
چقدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
 
کاش سهراب نمیرفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
 
کاش دل ها پر افسانه ی نیما میشد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
 
کاش چشمان پر از پرسش مردم ،کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
 
کاش دنیای دل ما شبی از این شب ها
غرق هر چیز که میخواهی و میدانی بود
 
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع آخر بکنیم
 

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و

تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!
اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و
دستانم سرد است و اگر
میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و 
پراز غم و غصه است بدان
که این دست خودم نیست!
دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم
میبینم و به یاد تو می باشم.
دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ،
به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می
اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!
دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا
در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی!
عزیزم دست خودم نیست که اینهمه تو را دوست میدارم
، این همه احساسات
عاشقانه که من برای تو مینویسم دست خودم نیست!
عزیزم دست خودم نیست ، دست این قلب پر توقع من است
! به قلبم حق میدهم که تنها تو را میخواهد چون تو دومین
و آخرین دوست واقعی و همدلی  هستی
 که در اعماق قلبم                                                           
نشسته ای و کسی هستی که میتوانی قلبم را برای همیشه نزد                               
خودگه داری و با حضورت در قلبم انتظار آن را برآورده کنی
چونکه
تو لایق آن هستی
عزیزم
 
گاهی  وقتی که می خوام به یاد تو گریه کنم
اشـــک بی کسی من گونه هامو می سوزونه
تا میاد خنده ی رو لب های من جون بگیره
یاد چشمات روی لبخند من و می پوشونه
جای خالیت مثل یک خار توی چشمام می شینه
کور می شه بی تو انگاری دنیا رو نمی بینه
در و دیوارهای خونه از تو داره صد نشونه
گل های باغچه می گیرن از فراق تو بهونه
کاش می شود با مهربونی پُـر کنیم فاصله ها رو
من می خوام اما چه فایده دل تو نا مهربونه
من می خوام اما چه فایده دل تو نا مهربونه
جای خالیت مثل یک خار توی چشمام می شینه
کور می شه بی تو انگاری دنیا رو نمی بینه
من که چون شمعی به شام تار تو افروختم
هر چه کردی با دلم از شکوه لب را دوختم
روز شب بوده دعایی من سلامت بودنت
پس چرا آتش شدی از شعله هایت سوختم
پس چرا آتش شدی از شعله هایت سوختم
ــــــــــــــ
شب برهنه
روبرو شب وسیاهی ، بی کسی پشت سرم
نمی تونم که بمونم ، بایـد از تـــو بگـذرم
دارم از نفس می افتم ، تو هجوم سایه ها
کاش که بشکنه دوباره ، بغض این گلایه ها
اونکه می شکنه تو چشمام تو تصویر من ِ
گمشدن تو این شب برهـنـــه ، تـقـدیـر من ِ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 همیشه دل تان آبی ، روح تان سبز ، و عشق تان سرخ ِ آتشین باشد
ـــــــــ
اونیکه اونقدر تنهاست که تنهای از روش خجالت می کشه
ــــــــــــــ
فراموشم نکنید ، چون از فراموش شدن بیمناکم
نظر یادتون نره    

 

خیال پرواز

 
 
 
امشب می خواهم راز سر نوشتم را از نورهای سپید
 
مهتاب بپرسم،می خواهم عاشق ترین ستاره قلبم
 
را در وجودم بیابم و آوازم را با تارهای دلنشین
 
عشق طنین انداز کنم،گمگشته من در مرزهایی
 
دور از دلتنگی پرسه می زند،اما افسوس که تردید
 
من دریایی است بی کران که موجهایش حاصل
 
سیل اشکی است در غروبهای دلتنگی.یاد تو در
 
همه شبهای من می درخشد،وقتی به افقهای روبرو
 
نگـاه می کنـم نـور تـو را مـی بـینم کـه حـتی
 
گمنام ترین قسمت های زمین را روشن کرده است.
 
 
 
خسته ام،انگار صد سال پیاده راه آمده ام.انگار صد سلسله کوه
را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام.انگار هزار سال است که
پلک هایم نبسته ام. خسته ام، آنقدر خسته که نام خود را هم
فراموش کرده ام وهیچ یادم نیست که اولین بار کدام گل را
بوییده ام.من شکل سنجاقکی را که در کوچه کودکی بو سیده ام
از یاد برده ام. خسته ام،انگار این جاده های سرد و خاکی
پاییز تمام شدنی نیست،از دست زمین و آسمان دلگیرم و از
درختانی که بر من سبز شده اند،گلایه مندم،خسته ام نه آنقدر
که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفسهای گرمت
بی اعتنا بگذرم،بگو،چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من
عبور کند وستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس های
قلبم باشند؟چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزوها بشویم و
روی طناب دلواپسی پهن کنم؟اگر شوق رسیدن به دستهایت
نبود،هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم واگر صدای گوشنواز
تو نبود،از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم،اگر شوق دیدن
چشمهایت نبود، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر
نسیم حرفهایت نمی وزید،معنای جهان را نمی فهمیدم....
خسته ام، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز به با شکوه ترین
قله زندگی بایستم وهمراه با ستاره ها و خورشید به تو
سلام کنم.
  

تو گفتی که من رو فراموش کن

تو گفتی که من رو فراموش کن

ولی فراموش کردن تو یعنی مرگ

تو گفتی که منو دوست نداری

ولی وقتی که خواستی بری اشک ریختی

تو گفتی که من رو فراموش کردی

ولی هروز از پشت پنجره به من نگاه می کردی

تو گفتی که ما مال همدیگه نیستیم

ولی هر شب به شک های من خیره می شودی

تو می گفتی که عاشق کسی دیگری هستی

ولی تو به همه نه می گفتی

تو وقتی دیدی که من بی تو نمی تونم زندگی کنم

به من سنگ زدی تا که از بام پرگشم و برم

بال هایم شکست پرهایم خونین شد ولی عشق تو کمتر نشد

تو من را تو  شب تاریک  زندان کردی تا تو را فراموش کنم

ولی با  چشمان تاریک  تو را بیشتر شناختم

گفتی که ازاین شهر برو ویادم را ازذهنت پاک کن 

ولی نه نمی تونم تو را فراموش کنم حتی با سفر

پس تو بار سفر زشهر بستی ومن را با عشقت تنها گذاشتی

من هم بد از تو از دیار پر کشیدم چون شهر بی تو مثل خرابه هاست

و حال از تو فقط یک دفتر به جا مانده پر از شهر های عاشقانه

ولی با این حال تو را فراموش نکردم و یک لحظه آتش عشقت را خاموش

دوستت دارم ای عشق بی پایان

افسوس

یکی را دوست دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

نگاهش میکنم شاید

بخواند از نگاه من

که او را دوست میدارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند

به برگ گل نوشتم من

تو را دوست میدارم

ولی افسوس او گل را

به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست میدارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم صبا دستت به دامانت

بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم

ولی افسوس و صد افسوس

زابر تیره برقی جست

که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا

دگر با خود کنم نجوا

یکی را دوست میدارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند