راست میگفت . . .
برای روز میلاد تن من ، نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی ، برایم جام سرمستی بنوشی
برای روز میلادم اگر تو ، به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن ، بگو با من که با من زنده هستی
که من بی تو نه آغازم نه پایان ، تویی آغاز فصل بودن من
نذار پایان این احساس شیرین ، بشه بی تو غم فرسودن من
نمی خوام از گل های سرخ و آبی ، برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزشهای ایثار محبت ، به پایم اشک خوشحالی بباری
بزار از داغی دستای تنهات ، بگیره هرم گرما بر سر من
بزار با تو بسوزه جسم خسته ام ، ببینی آتش و خاکستر من
تو ای تنها نیاز زنده بودن ، بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت ، اگر خواستی بیایی دیدن من
به دیدارم بیا ای یار که من در بند پائیزم مرا همخانه کن با خویش که با عشق تو لبریزم
از این شبهای تکراری ببر من را به بیداری رفیق فصل دلتنگی تو از دردرم خبر داری
همیشه وقت تنهایی تو یارو یاورم هستی تو حرف اولم بودی تو حرف آخرم هستی
به دیدارم بیا ای یارم مرا لبریز خواستن کن اگر میل سفر داری تو با من عزم رفتن کن
منو پر کن پر از خوابی که با تو دیدنی باشه نگاهم را تو فهمیدی
.سکوتم را تو میشنیدی ولی افسوس و صد افسوس که حالم را نپرسیدی!...
یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
برای هزارمین بار پرسید تا حالا شده دلتو بشکنم
منم برای هزارمین بار به دروغ گفتم
نه.... که مبادا دلش بشکنه
همیشه حرفی را بزن که بتونی بنویسیش
چیزی را بنویس که بتونی زیرش را امضا کنی
چیزی را امضا کن که بتونی پاش به ایستی.
اگر کسی گفت دوستت دارم سعی نکن دوستش داشته باشی
اگر گفت عاشقت سعی کن عاشقش نشی
اگر گفت تمام زندگیش هستی سعی کن تمام زندگیش نباشی
چون یک روز میاد و بهت میگه ازت متنفرم اونوقت نمی تونی ازش متنفر بشی
دانی که دم مرگ شمع به پروانه چه گفت:
گفت ای عاشق بیچاره فراموشوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت:
طولی نکشد تو نیز خاموش شوی